شماره ٢١٣: زين دم عيسي که هر ساعت سحر مي آورد

زين دم عيسي که هر ساعت سحر مي آورد
عالمي بر خفته سر از خاک بر مي آورد
هر زمان ابر از هوا نزلي دگر مي افکند
هر نفس باغ از صبا زيبي دگر مي آورد
ابر تر دامن براي خشک مغزان چمن
از بهشت عدن مرواريد تر مي آورد
هر کجا در زير خاک تيره گنجي روشن است
دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
طعم شير و شکر آيد از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شير چون شکر مي آورد
با نسيم صبح گويي راز غيبي در ميان است
کز ضمير آهوان چين خبر مي آورد
غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از براي آن دهان بالاي سر مي آورد
گر ز بي برگي درون غنچه خون مي خورد گل
هر دم از پرده برون برگي دگر مي آورد
مشک را چون بوي نقصان مي پذيرد از جگر
گل چگونه بوي مشکين از جگر مي آورد
گل چو مي داند که عمري سرسري دارد چو برق
زندگاني بر سر آتش به سر مي آورد
نرگس سيمين چو پر مي جام زرين مي کشد
سر گراني هر دمش از پاي در مي آورد
لاجرم از بس که مي خورده است آن مخمور چشم
چشم خواب آلود پر خواب سحر مي آورد
يا صباي تند گويي سيم و زر را مي زند
زين قبل در دست سيمين جام زر مي آورد
تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشيد را در زير پر مي آورد